دوستت دارم،
در پشت پنجرههای غرور
در پس لبخندهای دروغین
در ورای اشکهایم
دوستت دارم
به اندازه هق هق های شبانهام
و به اندازه مرگی که ناامیدانه
انتظارش را میکشم
دوستت دارم
به وسعت سکوتی که سالهاست
چون قفسی در برم گرفته
و حرفهایی که در انتظار شنوندهای
بر لبانم خشکیدهاند
دوستت دارم
به اندازه فریادی که گلویم را
هرگز تاوان برون دادن آن نبوده است
دوستت دارم
به اندازه آزادی
و رهایی دیوانهواری که
که شبها خوابشان را میبینم
دوستت دارم
به اندازه تمام حرفهای خفه شده در گلو
و به اندازه تمامی نامههای نانوشته
به پهنای این زنجیر
که دور دستانم حس میکنم
و به بلندای دیواری که در چهار سویم
به درازای این زمستان طویل
به بلندای آه مادرانی که
ناامیدانه چشم انتظار فرزندانشان را میکشند
دوستت دارم
آری، به اندازه سردی این نگاهها
که چون شنلی از برف
مرا در بر گرفته
با من بمان!
در این شب طولانی ترکم نکن
نه در این زمانه بیرحم
در این تنهایی، رهایم نکن
بگذار تا دوباره خورشید را در چشمان بیگناهت بنگرم
بگذار این شب طولانی را با هم سحر کنیم
و تا صبح برای هم شعر بخوانیم
بگذار فراموش کنیم این مردمان نامرد را
بگذار خود را به دست شراب بسپاریم
و تنهاییهامان را قسمت کنیم
بگذار نقش کبوترهای عاشق را بازی کنیم
در این آسمان پر از دود و کثافت
دوستت دارم
به وسعت تمامی نفرتهایم
و به بزرگی خشمم
ترکم نکن
در این شب تیره تنهایم نگذار!